۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

در سوگ محمدرضا لطفی..


زمانه قرعه نو می‌زند به نام شما
خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما
در این هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما

شاید هیچکسی نباشد که کمی حتی از سر تفنن و گاهگاهی موسیقی ایرانی بشناسد و آلبوم «سپیده» استاد شجریان و صدای تار او را نشنیده باشد. همان آلبومی که با شعرهای سایه در اوج زیبایی به شاهکاری تمام و بی‌بدیل تبدیل شده است.

بارها و بارها این آلبوم را شنیده‌ام و از صدای تار او اشک ریخته‌ام. با تمام وجودش انگار بر سیم‌های بی‌جان تار می‌زد مضراب را.. روحش در تک تک نت‌هایی که از کاسه تار بیرون می‌تراوید و در هوا پژواک می‌یافت جریان داشت.. غم ناب و بی‌مانندی از زخمه‌هایش بر سیم‌های ساز بر پوست کشیده‌ی تار جاری بود..

ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی ناله برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است

برای شناختن استاد محمدرضا لطفی نیاز نبود او را ببینی یا هم کلامش شوی یا حتی تمامی آثارش را بشنوی. همین یک شاهکار او (سپیده) به خوبی از مهارت و استعداد و نبوغ او در تبدیل مشتی سیم و چوب و پوست به زیباترین نت‌های روح‌نواز بشری، پرده برمی‌دارد.

همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه‌چین دام شما

روحش تا ابد شاد خواهد زیست و مانا..
بدرود استاد..


۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

عادت بورخس بودن

چند نفر را در نزديك يا دور مي شناسيد كه برحسب عادت هاي روزانه اش، نوع خاص زندگي اش را پي ريزي كرده است. چند نفر را مي شناسيد كه عادت دارد مثلا هر روز صبح زود از خواب برخيزد، چاي بنوشد و به محل كار خود برود. يا مثلا شبها تا دير وقت كتاب بخواند و صبح تا دير وقت در رختخواب بماند. يا مثلا هر روز عصر ساعتها در جلوي تلويزيون بنشيند و بدون هيچ حركتي به آن خيره شود.
ما آدمها محصور در عادت هاي خويش هستيم. و اين عادات ما را، تبديل به افرادي با خصوصيات خاص خودمان مي كند. خورخه لوييس بورخس نويسنده فقيد دوران ساز و پست مدرن آمريكاي جنوبي كه من او را بسيار دوست مي دارم، داستان كوتاهي دارد به نام سرداب كه در آن به همين موضوع پرداخته است. او مي گويد: "اين عادت هاي ماست كه شخصيت هاي ما را مي سازند. في المثل اين نوع لباس پوشيدن، اين نوع غذا خوردن، رفتار كردن، انديشيدن، راه رفتن و داستان يا شعر نوشتن باعث شده است تا آدمي به نام بورخس با تمام اين خصوصيات بوجود بيايد"
به بيان ديگر اين آدمها نيستند كه خصوصياتي خاص خود دارند، بلكه اين خصوصيات و ويژگي هاي آدمهاست كه آدمها را مي سازد. او اضافه مي كند: "من اين عادت را عادت بورخس بودن مي نامم، كه ديگران هم، همگي به نوعي به اين عادت گرفتارند. من عادت كرده ام به بورخس وار زندگي كردن، بورخس وار نوشيدن، بورخس وار پوشيدن، بورخس وار نوشتن و بورخس وار انديشيدن و تفكر كردن "
به گمان من اين نويسنده بزرگ با اين داستان مي خواهد، رازي بزرك بيان كند. هر آدمي اگر نخواهد كه عادات خود را هرازگاهي بازبيني و وارسي نمايد، در حصار اين عادات عمر خود را از كف مي دهد و زندگي را بدون دريافت معناي واقعي آن سپري كرده و به پايان مي برد.
كمي بيشتر بيانديشيم به اين كلام نغز. نمونه اي مي آورم، بگذاريد معناي اين كلام را براي سرزمين ام تفسير كنم.
مردمان سرزمين من، ايران، سالهاست كه عادت كرده اند به اين نوع زندگي. به اين نوع زندگي كه در مقابل هر بي عدالتي، سر تعظيم فرود آورند و تنها بگويند حتما حكمتي در كار است. به اين نوع زندگي كه بي هيچ انديشه اي از كنار مسايل روزگار خود، مسايل كشور خود، مشكلات موجود و نبود هيچ عدالت و آزادي بگذرند و آن را تنها به تقدير يا چه مي دانم سرنوشت خود نسبت دهند. بدون ترديد اين عادت مردمان اين سرزمين شده است كه ساختن دنيايشان را به بهاي جهاني ديگر رها كنند و بگذارند تا ديگران آزادي شان را، كشورشان را، منابع طبيعي شان را و دشت ها و كوها و رودخانه هايشان را به تاراج ببرند و جز سكوت صدايي از دهانشان بيرون نيايد. اين عادت ايراني بودن است. اين مردم عادت كرده اند تا براي نان پاره اي، به هم دروغ بگويند، رياكاري كنند، به هم بي احترامي كنند، حقوق يكديگر را ناديده گرفته و زير پا بگذارند، آزادي هاي يكديگر را سلب كنند چرا كه ديگران مانند آنها نمي انديشند، و در مقابل هر فريب و نيرنگ چشم ها و گوش هايشان را ببندند. اين مردم عادت كرده اند به دزدي هاي شرعي شده، دروغ هاي مصلحتي و ظاهرسازي هاي از سر ناچاري.
چرا كه قرن هاست اينگونه بارمان آورده اند، انديشه ها و تفكراتي اينچنيني به خوردمان داده اند و همچون زهري مهلك، خرده خرده به افكار و عقايدمان تزريق كرده اند. و اينك اينها همگي عادات ما شده و ما به آن خو كرده ايم. عادت ايراني بودن. عادت ايراني بودن.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

دليل نامگذاري اين وبلاگ

سالها پيش هنگامي كه دانشجو بودم، درسي داشتيم به نام آيين و قواعد نگارش. استاد اين درس يكي از سختگيرترين و بانظم ترين اساتيد دانشگاه ما بود كه بسياري از دانشجويان از برداشتن درسي با او، فراري بودند. در ترمهاي پيش از آن كه درسهايي با او داشتم، طعم سختگيريهاي او را چشيده بودم. به خصوص در نمره دادن. اما چاره اي نداشتم. بايد حتما آن درس را به علت پيش نياز و پس نياز و از اين جور چيزها بر مي داشتم. اما در اولين روز كلاس اتفاق جالبي افتاد كه ديدگاه مرا نسبت به اين استاد به طور كل تغيير داد. در همان روز اول استاد با متانت و جديت خاصي كه در لحن او سراغ داشتم، گفت: "نيازي نيست نگران نمره پايان ترم اين درس باشيد. من قصد ندارم در اين كلاس و در اين ترم به شما قواعد خشك و بي روحي را آموزش بدهم كه مسلما بسيار شيواتر و رساتر در كتابي كه پيش رويتان هست، نوشته شده است. همه تان بخوبي مي دانيد كه اين قواعد تماما همان چيزهايي است كه توسط اساتيد بسيار بزرگتر و پخته تر از من آموزش داده شده و بارها و بارها به آن رجوع شده است. به طوريكه بسياري از اين كتابها به عنوان مرجع در اين درس قرار گرفته اند. از طرف ديگر ديدگاه من با آنچه پيشنيان درباره ادبيات و هنر مي گويند و از آن تعريف مي كنند، اندكي متفاوت است. در واقع مي توان گفت كه اين گونه مباحث، يعني آيين نگارش و عروض و قافيه و تاريخ ادبيات و درسهايي از اين دست را شايد بتوان علم ادبيات ناميد اما مسلما هرگز نمي توان آن را به عنوان هنر ادبيات تلقي كرد. ادبيات و هنر نهفته در آن چيز ديگري است كه هرگز قابل آموزش نيست و شايد تنها به همين دليل باشد كه كساني كه رشته ادبيات را در دانشگاه مي خوانند، هرگز از آن طرف يعني پايان تحصيلاتشان يك شاعر يا نويسنده در نمي آيند." حرفهاي استاد به قدري جدي و محكم بود كه جاي هيچ شكي برايم نگذاشته بود. در واقع هرگز باور نمي كردم كه چنين استاد سخت گيري، اين چنين نظريه هاي به روز و مدرني داشته باشد. و ادبيات را آنگونه كه معاصرين به آن مي نگرند، نگاه كند. پيشترها در ترم هاي قبل و در درسهاي كسل كننده و خسته اي كه شايد هيچ ربطي به ادبيات نداشتند، با او و كلاس درس اش همراه بودم و در همان كلاسها مي ديدم كه او با چه جديتي درس مي دهد و خستگي و كسلي و بي حوصلگي دانشجويان را هيچ توجه اي نمي كند. به هر روي هم خوشحال بودم كه اين حرفها را از دهان او مي شنيدم و هم ناراحت، كه چرا كلاس هاي پيشين اين استاد را با دقت و حوصله و صبر شركت نكرده ام، شايد در لابلاي همان دروس نه چندان خوشايند، او تك مضرابهايي از هنر ادبيات را به گوشمان نواخته باشد، كه بي شك چنين هم بود. در افكار خود غرق بودم كه حرفهاي پاياني استاد مرا به خود آورد. "پس به صراحت بگويم كتاب را مطالعه كنيد و در صورت وجود مشكلي مي توانيد در آغاز هر جلسه از من بپرسيد. از بابت نمرات پايان ترم هم نگران نباشيد. 12 نمره از نمره پايان ترم سوالاتي از همين كتاب خواهد بود و تا آنجا كه مي توانم سوالاتي آسان خواهم داد. 8 نمره باقيمانده آن هم منوط به شركت فعالانه شما در كلاس و مطلبي كه الان خواهم گفت، مي باشد. اين مطلب در واقع مربوط به چگونگي گذراندن مابقي ساعات كلاس درستان است. اگر حتي با مطالبي كه خواهم گفت موافق نباشيد، 12 نمره كه نمره قبولي است، را با خواندن اين كتاب خواهيد گرفت. اما مابقي ساعات كلاس را چگونه خواهيم گذراند." "در اين كلاس و در طول اين ترم، در هر جلسه يك شعر كوتاه از يكي ا ز شاعران معاصر يا كلاسيك را با يكديگر نقد همه جانبه مي كنيم." باورم نمي شد. اين بسيار عالي بود. يكي از بهترين مباحثي بود كه من ديوانه وار شيفته اش بود. نقد شعر آن هم نقدي همه جانبه. يعني نقد اجتماعي، نقد تاريخي، نقد ادبي، نقد فني و .... سر و صدايي از ميان دانشجويان بلند شد، عده اي مخالف بودند و عده اي ديگر با خوشحالي بسيار موافق. اما استاد بدون انتظار هيچ تاييديه يا پاسخي از دانشجويان كار خود را آغاز كرد. آرام گچي از داخل گچدان كنار تخته برداشت و به سمت ابتداي تخته حركت كرد. در همانحال كه به سمت نقطه آغازين تخته مي رفت، گفت: "و امروز براي شروع كار يك شعر كوتاه از شاعرترين شاعران معاصر ايران و جهان، احمد شاملو انتخاب كرده ام تا با هم به نقد و بحث درباره آن بپردازيم. فراموش نكنيد كلاس نقد، كلاسي نيست كه فقط استاد سخنگو باشد، شما همگي بايد در آن نظر بدهيد و در اين نقد شركت داشته باشيد. مخصوصا اينكه نيمي از نمره پايان ترمتان به همين حضور مستمر و فعال شما در طول اين بحث ها و نقدها بستگي دارد." و آرام و با خطي زيبا بر روي تخته نوشت:
به نو كردن ماه بر بام شدم.
با عقيق و سبزه و آينه
داسي سرد بر آسمان گذشت كه پرواز كبوتر ممنوع است.
پرندگان به نجوا چيزي گفتند
و گزمكان به هياهو شمشير در پرندگان نهادند.
ماه بر نيامد.

آن روز من معناي نهفته در پس سطرسطر يكي از زيباترين شعرهاي شاملوي بزرگ آشنا شدم. آن روز با گوشه اي از انديشه هاي مردي به طور دقيق آشنا شدم كه تا پيش از آن هرچند فكر مي كردم كه شعرهاي او را از حفظ هستم يا زندگينامه او را مي دانم، اما به روشني با نگرش و ديدگاه هاي او آشنا نبودم. بي شك آن روز يكي از زيباترين روزهاي دوران دانشجويي من بود. دوراني كه فصل روشني در زندگي ام بود و الان كه به سالهاي گذشته نگاه مي كنم، آرزو دارم كاش هنوز در آن دوران بودم و قدر آن لحظه ها را بيشتر مي دانستم. كاش مي توانستم دوباره ... از عنوان مطلبم به دور افتادم. قصدم اين بود كه بگويم چرا عنوان وبلاگم را اين قسمت شعر احمد شاملو انتخاب كردم. آري اين شعر يكي از زيباترين شعرهاي اين شاعر دورانساز بزرگ معاصر است كه وسعت كلام وانديشه او را درباره جهان پيرامونش به خوبي نمايش مي دهد. نمي خواهم شعر او را در اينجا نقد كنم. فقط خواستم بگويم كه چون آن را بسيار مي پسنديدم، براي عنوان وبلاگم انتخاب نمودم. اما به گمانم آن شعر و مضمون نهفته در آن بي ربط با امروز ما است. امروز ايران. امروزي كه به آن دچار شده ايم و راه گريزمان هم نيست. امروز ايراني كه ديگر ايران نيست. همچنين ايران ماههاي آينده كه تب تند انتخابات در آن بالا گرفته است. اينكه كه مي آيد، چه مي گويد و چه كاري مي خواهد انجام دهد. بگذاريد بيش از اين پيش نروم و ديگر حرفهايم را در مطالب بعدي بگويم. خودتان شعر را بخوانيد و قضاوت كنيد.